نفس خسته
دل می گیرد و میمیرد و هیچ کس سراغی ز آن نمی گیرد.
ادعای خدا پرستیمان دنیا راسیاه کرده ولی یاد نداریم چرا خلق شدیم.
غرورمان را بیش از ایمان باور داریم.
حتی بیش از عشق
تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای
کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و
گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می
بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند
هوس کوچ به سرم زده.
شاید هم هجرت.
نمی دانم.
ز این بی دلی ها خسته شدم.
دستانم رابه دستان هیچ کس می سپارم و درد دل می کنم با درختان.
دیوانگی هم عالمی دارد **************************************************************************
از آن روزی که قلبم گشته زندانی چشمانت *~* مرا تر می کند هر روز بارانی چشمانت
تو با دریا چه کردی که این چنین یک ریز می رقصد*~* که دریا هم شده این بار طوفانی چشمانت
خدا می خواست چشمانت پریشان باشد وحالا*~* پریشان تر شد از گیسو,پریشانی چشمانت
و من شاعر شدم از آن زمان که قصد کردی تو*~* مرا شاعر کنی با این غزل خوانی چشمانت
گناه چشمهای تو مرا در شهر رسوا کرد*~* گناهی نیست دیگر مثل عصیانی چشمانت
نگاهم می کنی با چشمهای ناز آلودت*~* و دعوت می کنی از من به مهمانی چشمانت ********************************************************************************
نظرات شما عزیزان: یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : فاطيما
آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |